ای دل چه اندیشیده ای در عُذرِ آن تقصیرها ؟
زان سوی او چندان وفا ، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خِلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نِعَم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظنِّ بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا
چندین چشش از بهر چه ؟ تا جانِ تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه ؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی ، الله گویان میشوی
آن دَم تو را او میکشد تا وارَهاند مَر تو را
از جُرم ترسان میشوی وز چاره پُرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیـبینی چرا ؟
گر چشمِ تو بربست او ، چون مُهره ای در دستِ او
گاهی بغلطاند چنین ، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبعِ تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جانِ تو نورِ خیالِ مُصطفی
این سو کشان سوی خوشان ، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها
چندان دعا کن در نهان ، چندان بِنال اندر شَبان
کز گنبدِ هفت آسمان ، در گوشِ تو آید صدا
بانگِ شعیب و ناله اش ، وان اشکِ همچون ژاله اش
چون شد زِ حدّ ، از آسمان ، آمد سحرگاهش ندا :
گر مُجرمی بَخشیدَمَت ، وز جُرم ، آمُرزیدَمَت
فردوس خواهی ، دادَمَت ، خامُش ، رها کن این دعا
گفتا : نه این خواهم نه آن ، دیدارِ حقّ خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود ، من درروم بهرِ لِقا
گر راندۀ آن مَنظَرم ، بست ست از او چشمِ تَرَم
من در جحیم اولیترم ، جنّت نشاید مَر مرا
جنّت مرا بی روی او ، هم دوزخ ست و هم عدوّ
من سوختم زین رنگ و بو ، کو فرِّ انوارِ بقا ؟
گفتند : باری کم گری ، تا کم نگردد مُبصِری
که چشم نابینا شود ، چون بگذرد از حدّ بُکا
گفت : ار دو چشمم عاقبت ، خواهند دیدن آن صفت
هر جزوِ من چشمی شود ، کی غم خورم من از عَمی ؟
ور عاقبت این چشمِ من ، محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر ، کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فِدای یارِ خود
یارِ یکی اَنبانِ خون ، یارِ یکی شمسِ ضیا
چون هر کسی درخوردِ خود یاری گُزید از نیک و بَد
ما را دریغ آید که خود ، فانی کنیم از بهرِ لا
روزی یکی همراه شد ، با بایزید اندر رَهی
پس بایزیدش گفت : چه پیشه گزیدی ای دَغا ؟
گفتا که : من خربنده ام ، پس بایزیدش گفت : رو
یا ربّ ، خَرَش را مرگ دِه ، تا او شود بندۀ خُدا